نوشته شده توسط : كريم شريفي

از خدا جوییم توفیق ادب // بی ادب محروم ماند از لطف رب

سعدی



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مشکل یا طرز تفکر؟

من مشکلات را رفع نمیکنم.
تفکرم را درست میکنم.
سپس مشکلات خودشان رفع می شوند.

لوییز هی



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مرگ انسان زمانيست كه باور كند ديگر اميدي نيست
مرده اي كه نفس ميكشد



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

اگه يه روز به يه در بزرگ که يه قفل بزرگ روش هست برخوردي نااميد نشو...چون اگه قرار بود اون در باز نشه جايش يك ديوار مي‌گذاشتند!



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 567
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

پيش از سحر تاريك است، اما تاكنون نشده كه آفتاب طلوع نكند. به سحر اعتماد كنيد.



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 560
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

هفت پند مولانا

گشاده دست و جاری باش (مثل رود
با شفقت و مهربان باش (مثل خورشید
گر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان (مثل شب
عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ
متواضع باش (مثل خاک
بخشش داشته باش (مثل دریا
گر خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آیینه



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

افراد حریص و طماع را اشرف خر گویند . این نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته از طعمکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد . نه خود می خورند و نه به دیگران می خورانند . نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند . به یک عبارت از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بدنامی را با خود به گور می برند . بیلان زندگی آنها را در این شعر می توان خلاصه کرد :

دیدی که چه کرد اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر

اکنون ببینیم اشرف کیست و چه خریت و حماقتی نشان داده که بصورت " اشرف خر " ضرب المثل شده است .
ملک اشرف بن تیمورتاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاک چوپانیان در آذربایجان ، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظیر نداشت . به سکه طلا عشق می ورزید ؛ به قسمی که پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد . اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است که : « اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای کشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج کرد . » ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گردید که سکه زر از آن تاریخ به نام اشرفی تسمیه و نامگذاری شود ؛ و مقصود از کلمه اشرفی همان انتساب به ملک اشرف چوپانی می باشد .
محقق نامدار معاصر ، شادروان عباس اقبال آشتیانی در تأیید مطلب می نویسد : « ملک اشرف بعد از برگشتن به تبریز مملکت خود را که شامل عراق عجم و آذربایجان و اران و موقان و بعضی از نواحی گرجستان و کردستان بود ، بین امرای خود تقسیم نمود تا ایشان از آن بلاد اموالی استخراج کرده و پیش او بفرستند و هر چند گاهی آن امرا را مقید می نمود و پس از گرفتن داراییشان دیگری را بر سر کار می آورد . و هر جا می شنید کسی مال دارد ، تا ثروت او را ضبط نمی کرد راحت نمی نشست .... »
اشرف هفده خزانه زر داشت و خزانه اش همیشه پر از مشکوکات طلا بود . سکه های اشرفی ، وی را چنان منقلب می کرد که گاهی مقام و منزلت خویش را از یاد می برد . عمله دارالحکومه هر وقت اشرف را در مسند دارالحکومه نمی دیدند ، برای آنها یقین حاصل بود که در یکی از خزانه ها به شمارش جواهر و مغازله با اشرفی اشتغال دارد . همه می دانستند که سکه زر برای اشرف از هر چیز ، حتی جان و مال و ناموس مردم رجحان و برتری دارد . در زمان حکومت ملک اشرف خطه آذربایجان به ویرانی رفت و مردم غیور آن سامان از فرط مظالم و تعدیات عمال اشرف جلای وطن کردند . عمال اشرف به پیروی از مخدوم خویش چنان به کار تحصیل سیم و زر اشتغال داشته اند که کار ملک و ملت و تمشیت امور را از یاد برده بودند . شغل و وظیفه آنها تجسس در خانه ها ، و شکنجه دادن مردم بیچاره و به دست آوردن نقود و مسکوکات طلا بود . عرض و ناموس و حریم امنیت و آسایش مردم دستخوش مطامع اشرف و بازیچه هوی و هوس عمال نابکارش واقع شده بود .
خلاصه کار ظلم و ستم ملک اشرف به حدی بالا گرفت که علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را که غالباً از اعمال و تعدیاتش انتقاد می کرد ، دستگیر و زندانی کند . شیخ صدرالدین اضطراراً از اردبیل حرکت کرد و به گیلان رفت . عده ای از علما و عرفای بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوری مهاجرت کرده بودند ، عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلماسی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی ، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سرای که پایتخت جانی بیگ خان اوزبک پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده و در آنجا به وعظ و ارشادخلق پرداختند .
چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت ، از آنجا که مسلمانی عادل و صاحب دل بود ، یکی از روز های جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمکاری های ملک اشرف چوپانی را به نوعی تقریر کرد که جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند .
قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصاً به این حدیث اشاره کرد " کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته " و گفت : « امروز که خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود ، او مکلف است که مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید . » جانی بیگ خان که مردی دیندار و فضل دوست بود ، آنچنان تحت تأثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت که بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشکل از ناراضیان و ستم کشیده ها و افراد ابواب جمعی خود که ظرف یک ماه جمع آوری کرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد . با این چنین سپاه که صد کس از ایشان را یک سرباز جنگی کفایت می کرد ، نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدرالدین موسی از گیلان رسید . سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملک اشرف تاخت . چون سکنه آذربایجان همه ناراضی بودند ، لذا پس از زد و خوردی مختصری اشرف که به خوی فرار کرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضی محی الدین بردعی ، فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند که از آنطرف بیرون آمد . اموال ، جواهر و زر سرخ و سفیدش را که بر چهارصد استر ( قاطر ) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوی روانه کرده بود ، جانی بیگ خان بدون کمترین زحمت و دردسر یکجا ضبط کرد و سر اشرف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت .
بیچاره بدبخت مدت چهارده سال آن همه در راه تحصیل سکه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت ، نخورد و انفاق نکرد ، سرانجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با کشته شدن او منقرض گردید .
از این واقعه تاریخی و آموزنده بی خبرانی باید درس تنبه و عبرت گیرند که افق دید آنها محدود به زندگی ظاهری و مادی است و در ماورای این چهار دیواری ، حقیقت و واقعیتی را نمی بینند . گویی عمر ابد و زندگی جاویدان را به آنان بخشیده اند که ایام و لیانی و هم و غم خویش را صرفاً به کسب مال دنیا و منال مصروف می دارند .
زان دو نیم است دانه گندم که یکی خود خوری یکی مردم منبع:www.100100.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1358
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

گربه چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!

اگر كسي آرزوي رسيدن به هدفي داشته باشد اما شرايط رسيدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را كوچك مي‌كند و مثلاً مي‌گويد: اينكه اهميتي ندارد، اين چيزها براي من خيلي كوچك و بي‌ارزش است ولي آنان كه حرف او را مي‌شنوند او را مسخره مي‌كنند و اين مثل را مي‌گويند.
روزي گربه‌اي به سر وقت شير داغي رفت، چون لب به شير زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همين هنگام صاحبخانه سر رسيد و ديد كه گربه در كنار ظرف شير نشسته و سرپوش شير را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون اين وضع را ديد به گربه گفت: «گربه! چرا شيري را كه سرپوش آن را برداشتي نخوردي؟» گربه در جواب گفت: «چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!»
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

هرگاه كسي در مقام دعوي و شكايت يا مباحثه و مناظره سند قاطع و مدرك محكم وغيرقابل ايرادي ارائه كند كه مخاطب و طرف دعوي را تحت تاثير قراردهد اطرافيان اصطلاحاً مي گويند :« فلاني كله گرگي نشان داد » يعني: مدركي ارائه كرد كه نفي و رد آن به هيچ وجه امكان پذير نيست . مثل كله گرگي بيشتر بين عوام الناس بخصوص حشم داران و گله داران مصطلح است و ريشه تاريخي آن به اين شرح است : به طوري كه ميدانيم زندگي و مقدرات حشم داران و گله داران به ويژه شبانان و چوپانان به وجود گوسفند و سلامت و پرواري گوسفند و بالاخره بهره برداري بيشتر و بهتر از همه چيز گوسفند ارتباط و بستگي دارد . گله هاي گوسفند تا بيست سي سال قبل كه دانش و دامپزشكي توسعه و پيشرفت قابل توجهي نكرده بود همواره در معرض آفتها و بيماريهاي گوناگون قرار داشتند و از رهگذرآن آفات دهها و صدها و گاهي يك رمه گوسفندبه هلاكت مي رسيدند . گله داران در مقابل آن آفات و بيماريهاي حيواني به حكم تجربه و ممارست درمانها و پيشگيريهايي به كار مي بردند و از مرگ و مير گله و رمه گوسفند تا حدودي جلوگيري مي كردند اما دشمن اساسي و اصلي گوسفندان گرگهاي گرسنه بوده اند كه در نيمه هاي شب سگهاي شباني را مي فريفتند يا مي راندند و به گوسفندان كه در خواب راحت غنوده بوده اند حمله برده تعداد كثيري از اين حيوانات مظلوم و بي آزار را مي ربودند و مي دريدند . دفع و رفع گرگان گرسنه كه با سگهاي چوپاني چاره پذير نبود قهراً چوب و چماق شبانان در آن دل شب و تاريكي مظلم نمي توانست كاري انجام دهد . در واقع براي شبانان و گوسفندداران هيچ دشمني خطرناكتر از گرگ نبود زيرا نه وسيله دفاع موثر و پيشگيري داشت و نه در روز روشن حمله مي بردند كه راه چاره و علاجي داشته باشد . در اين صورت اگر احيانا چوپاني موفق به كشتن گرگي مي شد كله گرگي را بر سر چوبدستي خودش مي كرد و به گله هاي ديگر مي رفت . صاحبان هر گله درازاي اين فتح و فيروزي كه دشمن خطرناكي را از سر راه گله برداشته است موظف بوده اند هركدام يك راس گوسفند به عنوان جايزه و يا به اصطلاح چوپانان به عنوان كله گرگي به آن چوپان بدهند و بالنتيجه چوپان فاتح در ظرف چند روز به نواي قابل توجهي مي رسيد. كشتن گرگ اختصاص به چوپانان و شبانان نداشت بلكه هركس وهر شكارچي كه به چنين موفقيتي دست مي يافت با گرداندن كله گرگي در ميان گله داران يكشبه صاحب يك گله گوسفند مي شد . صاحبان گله موظف بوده اند به محض رويت كله گرگ يك راس گوسفند يا قيمت آن را به عنوان كله گرگي به صاحب و مالكش تسليم نمايند .
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

كار او دیگر اصلاح پذیر نیست ، چون بسیار خراب است ، بیشتر در مورد ورشكست شده‌ای گویند كه با كمك دوستان هم نمی‌تواند باز به سركار خود برگردد، یعنی خرابی كار بیشتر از این حد است. در موارد مشابه نیز كاربرد دارد. لازم است كه اول معنی واژه " بارگه " را بدانیم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد كوچكی است كه چون آبیار بخواهد آب را سوی دیگر بفرستد، ماسه و شن و ریگ آن طرف جوی را كه باید آب برود با بیل بر می‌دارد و به سمتی كه نباید آب برود می‌ریزد. در این موقع حساس، چابكی و جلدی لازم دارد. چون این كار باید سریع انجام شود، یعنی از وقتی كه میرآب اعلام می‌كند، دیگر جریان آب به حساب مَمَر دوم كه سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهی زارعان در این موقع اگر سنگی بزرگ و امثال آن را بیابند از آن استفاده می‌كنند، ولی برخی وقت‌ها به سبب فشار زیاد آب یا از چابكی لازم برخوردار نبودن، موجب می‌شود كه آب را نتوانند بگردانند. در این زمان است كه " بارگه " را آب می‌برد و دیگر كار یك نفر نیست كه بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم كرمان " گرگه " و كردان " ورگال " گویند.
منبع:sarapoem.persiangig.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

واژه مرکب بالا در شرح و توصیف قصص و داستان ها و همچنین زیبایی لعبتان طناز و دلربا به کار می رود ولی دانش پژوهان از آن در تعریف مقام رفیع دانش و معرفت استفاده می کنند چه اگر به حقیقت مداقه نماییم علم و دانش گوهر شبچراغی است که حجاب جهل و تاریکی را دریده حقایق و دقایق جهان را در نظر آدمی جلوه گر می سازد. به همین جهت است که غالباً در تعریف و توصیف شخیت های بارز و مؤثر جهانی گفته می شود : " این دانای محقق گوهر شبچراغی است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است . "

اکنون ببینیم گوهر شبچراغ چیست که تا این اندازه مورد توجه و عنایت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است . " به طوری که در مقاله بادآورده را باد می برد و این کتاب شرح داده شده خسرو پرویز پادشاه ساسانی به مال و خواسته و نفایس عجیبه و گرانبها اشتیاق وافر داشته است و به جرأت می توان گفت تقریباً تمام خزائن و تجملاتی که بعد از جنگ قادسیه به دست اعراب افتاد و همه به وسیله خسروپرویز تهیه و تدارک شده بود.

ماحصل مطالبی که در کتب تاریخی به ویژه کتاب ایران در زمان ساسانیان در این زمینه نوشته شده است به شرح زیر است:
از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنج بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند . دیگری نرد از بسد و فیروزه قطعه ای زری به وزن دویست مثقال که آن را مشت افشار یا دست افشار می گفتند زیرا چون موم نرم بود و می توانستند آن را به شکلهای مختلفه در آوردند. دیگری دستار که ظاهراً از پنبه کوهی بود و شاه دست هایش را با آن پاک می کرد . دستار مزبور چون چرکین می شد آن را در آتش می افکندند و آتش چرک های دستار را از بین می برد ولی دستار را نمی سوزانید.
بزرگ ترین نفایس خسرو پرویز تخت طاقدیس بود یعنی تختی به شکل طاق که در غایت وسعت و مرصع به جواهر قیمتی بود و یکصد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند.
دیگر قالی بزرگ و زربفت موسوم به وهاری خسرو یا بهار کسری و یا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمی آن را فرش زمستانی می گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتی تیسفون را مفروش می کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهای قالی مزبور در فصل زمستان منظره بهاری را در نظر شاهنشاه جلوه می داده است.
همچنین خسروپرویز تاج مرصعی داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود . بدون شک این همان تاجی است که نوشته اند مرصع به زر و سیم و یاقوت و زمرد بوده به وسیله زنجیری از طلا به سقف تیسفون آویخته بوده اند. این زنجیر چنان نازک بود که از دور دیده نمی شد و چون بیننده از مسافتی نسبتاً بعید نگاه می کرد می پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتی که این کلاه به قدری سنگین بود که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشته است.
در سقف تالار یکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتیمتر تعبیه کرده بودند که نوری لطیف از آنها به درون می تافت و در این روشنایی اسرار آمیز ، آن همه شکوه و جلال و تجمل ، اشخاصی را که برای دفعه اول به آنجا قدم می نهادند چنان مبهوت می کرد که بی اختیار به زانو درمی آمدند.
چون پادشاه پس از بار از تخت برمی خاست و می رفت ، تاج همچنان آویخته بود و آن را با جامه زربفت مستور می کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند . حلقه ای که زنجیر تاج را به سقف می بست تا سال 1812 میلادی بر جای بود و در آن وقت آن را برداشتند.
باری ، یاقوت های رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی می داد و آن را در شب های تار به جای چراغ به کار می بردند . بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همین یاقوت های رمانی تاج خسرو پرویز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از این تاریخی مدارک و شواهدی موجود نیست که دال بر اثر وجودی گوهر شب چراغ باشد. شاردن سیاح معروف فرانسوی راجع به گوهر شب چراغ نوشته است:
" ... ایرانیان می گویند که یاقوت احمر و زبرجد و همچنین گوهر شب چراغ که سنگ مشهوری است که دیگر وجود خارجی ندارد و قریبت به یقین است که فقط یاقوت آتشی است که دارای رنگ و جلای عالی می باشد از کانهای مصر استخراج می گردد . در ایران برای این سنگ خاصیت درخشندگی خاصی که تمام اطراف خود را روشن کند قائل می باشند و به همین جهت آن را شب چراغ یعنی شعله شب می نامند و شاه مهره یعنی سنگ سلطانی و شاه جواهرات یعنی سلطان گوهر ها نیز می خوانند . ایرانیان برای این سنگ صفات مافوق الطبیعه ای قائل اند و برای آنکه داستان کاملاً اسرارآمیز باش حکایت می کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهایی یا بر سر سیمرغ و یا عنقایی در کوه قاف به وجود می آید . مشرق زمینیان از این کوه جبال اقصای شمال را قصد می کنند . "
منبع:www.100100.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

قصابي بود که هنگام کار با ساتور دستش را بريده بود و خون زيادي از زخمش مي چکيد . همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند . حکيم بعد از ضد عفوني زخم ميخواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب استخوان کوچکي مانده است . مي خواست آن را بيرون بکشد اما پشيمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد .
مدتي به همين منوال گذشت تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود به جاي او بيماران را مداوا مي کرد . آن روز هم طبق معمول هميشه قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا مي کني . زخم من امروز خيلي بهتر است . پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي. چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت . وقتي همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده . حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟ پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم . مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام . حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذاي ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لاي زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداري گوشت برايمان بياورد . از آن روز به بعد درباره ي کسي که جلوي پيشرفت کارها را بگيرد يا دائم اشکال تراشي کند ، مي گويند : استخوان لاي زخم مي گذارد .
منبع:kanoon.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

تو خوب نيستي كه دهي را خوب نمي‌داني

روزي سواري از كنار دهي مي‌گذشت كه مردي با شتاب از ده بيرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش كرد كه چخماق و سنگش را براي روشن كردن چپقش به او بدهد سوار درحالي كه با تعجب سراپاي مرد را نگاه مي‌كرد از او پرسيد: «به چه علت از اهل ده كه احتمالاً همه‌شان آتش دارند سنگ و چخماق يا آتش نگرفته‌اي و به رهگذر ناشناسي پناه آورده‌اي؟»
مرد با قيافه حق بجانبي جواب داد: «والله چون اهل اين ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همه‌شان قهرم آتش ترا بي‌منت‌تر دانسته‌ام». سوار به تندي لگام از دستش كشيد و درحالي كه اسبش را مي‌تاخت به مرد گفت:
«تو خوب نيستي كه دهي را خوب نمي‌داني، آتش من حيف است به دست تو برسد». منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 560
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردي در جنگل هيزم مي‌شكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزم‌شكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين مي‌آورد و به كنده‌‌ها مي‌خورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند مي‌گفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار مي‌كرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت مي‌كوبد. بعد از چند ساعت كه هيزم‌شكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزم‌شكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك مي‌كردم و كار من از كار تو سخت‌تر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نمي‌خواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزم‌شكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بي‌انصاف! مگر نمي‌شنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور مي‌زدم و خيلي خسته شدم حالا تو مي‌خواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفت‌وگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند. حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزم‌شكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزم‌شكن پول‌‌ها را كه همه‌اش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكي‌يكي مي‌شمارم و از يك دستم به دست ديگرم مي‌ريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكي‌يكي پول‌‌ها را از يك دستش به دست ديگرش مي‌ريخت و صداي پول بلند مي‌شد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزم‌شكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزم‌شكن كمك مي‌كردي فقط مي‌گفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»‌ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نمي‌دانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزم‌شكن، جيرينگ مال تو!»
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

بوق حمام

در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد. پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد.
پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: 1 سکه نقره. پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.
پدر گفت: چه تجارت کردی؟ پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟ از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است.
منبع:ataye.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 590
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.

وقتی در دعوایی بخواهیم کسی را وادار کنیم که در مقابل حرف‌های درشت و تند و تیز طرف مقابلش، خویشتنداری کند، می‌گوییم: «آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.» این مثل داستانی دارد؛ می گویند روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیایی می‌گذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، ساعتی به صدای گردش سنگ‌های آسیا و کار کردن آن، گوش کرد. پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: «می‌شنوید؟ می‌دانید که این آسیاب چه می‌گوید؟» اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمی‌شنیدند، با تعجب گفتند: «نه، ما چیز خاصی نمی‌شنویم.» ابوسعید گفت: «این آسیاب می گوید که من از شما بهترم، زیرا درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم.»
منبع:tebyan.net



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

کاری که صرفا به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و میل و اراده ی مجری امر، در آن دخالتی نداشته باشد مجازا «حکیم فرموده» گویند. اما ریشه تاریخی آن :
به طوری که می دانیم اطبا و پزشکان را در ازمنه و اعصار قدیمه حکیم می گفتند و معاریف اطبای قدیم نیز به نام حکیم باشی موسوم بوده اند. علم پزشکی در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشکان قدیم نیز از مندرجات کتب طبی ابن سینا و محمد زکریای رازی و کتاب های تحفه ی حکیم مومن و ذخیره ی خوارزمشاهی و چند کتاب دیگر تجاوز نمی کرد. داروهایی را هم که می شناختند از کتب مزبور به ویژه کتاب «مخزن الادویه» بوده و غالبا جوشنده ی گیاهان طبی را تجویز می کرده اند. به علاوه در ایران قدیم پرداخت ویزیت یا حق القدم به طبیب معالج معمول نبود. طبیب می آمد، اگر مریضش می مرد خود خجالت می کشید چیزی مطالبه کند. اگر معالجه می شد برحسب زیادی و کمی زحمتی که در رفت و آمد بالای سر مریض متحمل شده بود حق العلاجی برای او می فرستادند. البته توانایی مریض هم در کمیت این حق العلاج مداخله داشت. در عصر حاضر پزشک برسر بیمار می آید. بدوا دستور تجزیه وعنداللزوم عکسبرداری و ام آر آی و ... می دهد. آنگاه نسخه می نویسد و می رود، ولی در قرون گذشته که دستگاه های رادیوگرافی و رادیوسکوپی و کاردیوگرافی و تجزیه و آزمایش خون و قند و چربی و اوره و آلبومین و سایر مواد ترکیبی بدن وجود نداشت حکیم یا حکیم باشی در واقع همه کاره بود. نکته ی جالب توجه این بود که حکیم باشی های قدیم علاوه بر تعیین دارو و کیفیت تهیه و ترکیب آن که غالبا از عطار سرگذر می خریدند ناگزیر بودند غذای مریض در ساعات شبانه روز را هم مشخص کنند و در ذیل یا پشت نسخه بنویسند. امر و فرمایش حکیم باشی در حکم وحی مُنزل بود. اصحاب و پرستاران بیمار موظف بودند حکیم فرموده را مو به مو اجرا کنند و در نوبت بعدی که حکیم باشی بالای سر بیمار می رفت نتیجه ی اقدام و اجرای امر و فرمایش را گزارش کنند.
منبع:delgarm.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

كلاه قرچي

كلاه قرچی Qorci نوعي كلاه بود كه از پست و پشم درست مي‌كردند و نشانه تشخص بود و در زمان قديم در اصفهان معاريف و اعيان به سر مي‌گذاشتند. چون گويند فلان كس كلاه قرچي ديده يعني چشم و گوش او باز شده است. در آبادي زفره فقط يك نفر كه كدخداي محل بود و اهالي از او حساب مي‌بردند از اين كلاه سرش مي‌گذاشت. روزي اين كدخدا سوار الاغي بوده و از اصفهان به ده برمي‌گشته بين راه مي‌بيند يك نفر از اهالي عامي و ساده آبادي كه تا آن وقت به شهر نرفته بود يك بار هيزم روي خرش گذاشته، دارد مي‌رود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا مي‌پرسد: «به كجا مي‌روي؟» مرد مي‌گويد: «به شهر مي‌روم كه اين بار هيزم را بفروشم» كدخدا مي‌گويد: «در آبادي خودمان اين بار چقدر از تو مي‌خرند و در اصفهان به چند مي‌فروشي؟» مرد روستايي جواب مي‌دهد: «در آبادي اين بار را دو ريال مي‌خرند ولي در اصفهان شش ريال مي‌فروشم». كدخدا فوري از جيبش هفت ريال در مي‌آورد و به او مي‌دهد و مي‌گويد: «برگرد به آبادي و بارت را بياور خانه ما خالي كن». مرد دهاتي از اينكه يك ريال هم از شهر گران‌تر فروخته خوشحال مي‌شود و بارش را به آبادي مي‌آورد و به خانه كدخدا مي‌برد. يكي از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او مي‌پرسد: «بار هيزم در آبادي دو ريال است تو آن را به هفت ريال خريدي يعني يك ريال هم گران‌تر از شهر، چه رمزي در اين كار بود؟» كدخدا جواب مي‌دهد: «اين مرد دهاتي تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچي» سرشان مي‌گذارند نديده بود اگر به شهر مي‌رفت و مي‌ديد كه هزار نفر كلاه قرچي به سر دارند مي‌فهميد كه اين فقط من نيستم كه كلاه قرچي دارم بلكه هزار نفر ديگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز مي‌شد و ديگر از من حساب نمي‌برد».
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 519
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 18 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان کوتاه طنز سفر لاک پشت ها

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،….
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , جکهای روز مره و طنز , ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان کوتاه مردی که جهنم را خرید

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود می‌کردند.فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم…!

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان آموزنده شمس و مولانا

می گویند:

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!شمس پاسخ داد:بلی.مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.- پس خودت برو و شراب خریداری کن.- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شدمردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان بسیار جالب و طنز از (جلال آل احمد)

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می‌کردند و یا قدوس می‌کشیدند.
همه‌شان هم سرشان به هوا بود و چشم‌هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله‌اش را همان پس و پناه‌ها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این‌که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه‌هاشان را آینه‌ بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره‌خانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه می‌کوبید و می‌دمید که گوش فلک را داشت کر می‌کرد.
آقا چوپان ما همین‌جور یواش یواش وسط جمعیت می‌پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس‌وجویی بکند یک‌دفعه یکی از آن قوش‌های شکاری دست‌آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوش‌هایی که یک بزغاله را درسته می‌برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده‌ام؟ چه بلایی می‌خوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم.
نکنه آمده بود چشام رو درآره!…» و همین‌جور با خودش حرف می‌زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم‌های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان…» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.
آقا چوپان ما که بدجوری هاج‌وواج مانده بود و دلش هم شور بزغاله‌ها را می‌زد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. این‌جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سال‌های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکه‌ای می‌افتاد تنی به آب می‌زد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کله‌اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و ته‌وتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة این‌جوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این‌جوری داشتند برایش جانشین معین می‌کردند.
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست‌وشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوت‌وفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می‌توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان‌هاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت.
اما از آن‌جا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل این‌جور ولایت‌ها و شهرها، با این‌جور بزرگان و شاه و وزرا، و از آن‌جا که اصلاَ آدم صاف و ساده‌ای بود، فکر بکری به کله‌اش زد. و آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ‌ها و پوست خیک کله‌اش را با چوب‌دستی گله‌چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول‌ها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیر زمین‌هاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.
اما بشنوید از پرقیچی‌های وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت‌ولیس افتاده بودند؛ چون‌که آقا چوپان وزیرشدة ما سوروسات‌شان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»… جان دلم که شما باشید این پرقیچی‌ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است.
این بود که اول سبیل قابچی‌باشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفته‌ای یک روز می‌رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می‌کند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشسته‌ای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به‌هم زده گنده‌تر از گنج قارون و سلیمان. و همه‌اش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت‌پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق‌ خانة تازه می‌ساخت تا هیچ‌کس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند.
جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کرده‌اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچی‌ها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباس‌های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب‌دستی زمخت قدیمش و دارد های‌های گریه می‌کند. شاه را می‌گویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچی‌ها که دیگر هیچی.
باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لت‌وپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله‌ مردنی‌های گله‌اش را یکی از سردمدارها و قداره‌بندهای محله‌های شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده.

و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه‌هاش را خواست به شهر و بچه‌ها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به‌سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم‌باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این‌که قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد.
به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه‌هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده‌اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن‌ها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی به‌هم زده بود و نه پول و پله‌ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه‌اش بشود این بود که زن و بچه‌هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدت‌ها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمی‌توانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد شروع کردند به مکتب‌ داری…
خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی به‌سر رسید اما شما می‌دانید که کلاغه اصلاَ به خانه‌اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ‌کس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمی‌کند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‌اند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که تا کلاغه به خانه‌اش برسد، می‌رویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 543
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر.

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!

درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.

و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر. منبع : shabnamnews.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 565
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان كن فيكون شده است .

هرگاه امري بزرگ واقع شود و يا تغيير و تحولي عظيم روي دهد به عبارت مثلي بالا تمثل جسته اصطلاحاً مي گويند : كن فيكون شده است .

بعضيها از اين جمله صرفاً در رابطه با خرابي و ويراني استفاده كرده في المثل هرجابر اثر زلزله يا سيل يا حادثه ديگرخراب شده است مي گويند: آنجا كن فيكون شده است .

عبارت كن فيكون در آيه 117 از سوره بقره و چند سوره ديگر از قرآن كريم نيز به اقتضاي مقال آمده است كه در همه جا اشاره به قدرت بي چون و چراي پروردگار است كه چون به خلقت عنصري يا تغيير و تحولي عظيم اراده فرمايد كافي است بگويد : كن ، در يك چشم بر هم زدن مدلول فيكون بر آن جاري مي شود زيرا احتياج به تمهيد مقدمه و تركيب و امتزاج اجزا و عناصر ندارد بلكه بر طبق حكم نافذش آن امر بلافاصله موجوديت پيدا مي كند .

عبارت كن فيكون اشاره به خلقت عام وجود است و الاهيون معتقدند كه خلقت عالم وآدم تنها به اراده و اشاره حكيم و قادر علي الاطلاق به وجود آمده است يعني چون مشيت الهي بر كن تعلق گرفت فيكون در پي آن تحقق پيدا كرد . منبع : iketab.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل علف باید به دهن بزی شیرین بیاد

همه ما این ضرب المثل که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد رو بارها شنیدیم اما معنی و مفهومش چیه؟! یعنی هر کس سلیقه ی متفاوتی دارد و مزه ی دهان هر کس با دیگران فرق می کند. آنچه به دهان شما خوشمزه نمی آید ممکن است بسیار مورد پسند کس دیگری باشد و برعکس چیزی که مورد پسند شماست را شاید دیگری اصلاً نپسندد که خب این خود از زیبایی های خلقت است! این ضرب المثل به شکلی احترام گذاشتن به سلیقه ی دیگران را تشویق می کند، و اظهار نظر در مورد امور شخصی دیگران را امری پوچ و بی مورد نشان میدهد.
منبع:hamechionline.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 


يك ضرب المثل قديمي مي گويد:

ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمي كند.

در هندوستان، شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند. يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان اش مي كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل مي برد و به موز چنگ مي اندازد، اما ديگر نمي تواند دست اش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمي شود. فقط به خاطر اين كه حاضر نيست ميوه را رها كند. در اين جا، ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود. همين ماجرا، دقيقاً در زندگي ما هم رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي، ما را زنداني آن چيزها مي كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز.
در تله گرفتار مي شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمي كشيم، خودمان را عاقل مي دانيم؛ اما (از ته دل مي گويم) مي دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است.
منبع:babaghesse.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ریش گرو گذاشتن

اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند. قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «‌ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »‌ مرد می گوید: «‌حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند. تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.» حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.» حاجی فكری می كند و می گوید: «‌ بسیار خوب، قبول دارم.»‌ كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است! »
منبع:sampadcity.com



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ریشه تاریخی ضرب المثل پاشنه آشیل

پاشنه آشیل کنایه از همان / نقطه ضعف است . ضرب المثل پاشنه آشیل از کجا آمده است؟
آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدون‌ها مشهورترین قهرمان افسانه‌ای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است. طبق بعضی روایات مادرش تتیس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پایش را گرفت و وارونه در شط افسانه‌ای ستیکس فرو برد و بیرون کشید. بدین جهت تمام اعضای بدن آشیل به جز قوزک پایش همه در دست مادر بود رویین گردید..... سپاهیان یونان که بدون کمک و یاری آشیل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اولیس خواستند تا آشیل را به تروا کشاند و موجب وحشت دشمنان گردد. دیری نگذشت که حریف دریافت تیر به هیچ جای آشیل کارگر نیست مگر یک جا، همان قوزک پا یعنی جای دو انگشت مادرش که او را وارونه در آب فرو کرده بود. یکی از تیراندازان مشهور به نام پاریس یا "آپولون" که نقطه‌ی ضعف حریف را پیدا کرده بود تیر زهر‌آلودی درست بر قوزک پای آشیل زد و کارش را ساخت و این عبارت از آن تاریخ ضرب‌المثل شد.
منبع:qudsonline.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل ديه بر عاقله است


چنانچه يك يا چند نفر از افراد جمعيتي مرتكب جرم يا عمل ناشايست شوند هميشه بر عاقل يا عقلاي آن جمعيت خرده مي گيرند و آنها را مسئول ارتكاب جرم مي شناسند كه نتوانستند مرتكبين را قبل از ارتكاب جرم دلالت و راهنمايي كنند و از ارتكاب اعمال ناشايست آنان قبل از بروز واقعه جلوگيري نمايند.

در اين گونه موارد حرفشان اين است كه ديه بر عاقله است. گاهي نيز گفته مي شود: « اگر فلاني خطا كرد شما عفوش كنيد زيرا ديه بر عاقله است.» كه استفاده از آن به شكل اخير صحيح نيست چه عفو و بخشش ارتباطي با ديه و خونبها ندارد.

اما ريشۀ اين مسئلۀ فقهي كه صورت ضرب المثل يافته به اين شرح است: بر طبق احكام و تعاليم اسلامي اگر كسي ديگري را متعمداً به قتل برساند كيفر او قصاص است يعني بايد كشته شود. در قتل عمدي حق قصاص از براي اولياي مقتول قرار داده شده و ممكن است تراضي طرفين منتهي به ترك قصاص و اخذ ديه و خونبها شود. در اين صورت خونبها از ثروت قاتل به اولياي مقتول پرداخت خواهد شد. اما چنانچه قتل اشتباهاً رخ دهد بدين معني كه قاتل قصد كشتن نداشته و قتل به طور خطا و غير عمد اتفاق افتاده باشد در اين صورت قصاص در بين نخواهد بود و ديه يا خونبها پرداخت مي شود:
و من قتل مومناً خطاً فتحرير بر رقبة مومنة و دية مسلمة الي اهله. و يا به اصطلاح معروف: ان دية الخطا علي العاقلة. يعني: ديه و خونبهاي قتل خطا بر عاقلۀ قاتل واجب است.

كلمۀ عاقله در اين عبارت به معني عاقل و خردمند نيست بلكه جماعت عاقله كه بايد ديۀ قتل اشتباهي را بپردازند عبارت است از : پدر و فرزندان و خويشان پدري از قبيل اعمام و بني اعمام ابي و ابويني و اخوال (دايي ها) و بني اخوال ابي و ابويني قاتل هستند.

اما فلسفۀ ثبوت ديه بر عاقله اين است كه اگر فردي بدون تعمد مرتكب قتل گرديد چون گناهش صرفاً بي احتياطي و عدم توجه بوده و مستحق رحم و عطوفت است علي هذا لازم است مورد شفقت و مهرباني مسلمانان قرار گيرد و نزديكترين مسلمانان همان خويشان و بستگان نزديك قاتل غيرعمد هستند كه بايد خونبهاي قاتل را بپردازند تا به حكم عقل و وجدان از اقارب و بستگان جاهل و ناپخته محافظت نمايند و نگذارند كه آنان از طريق حزم و احتياط خارج شده اشتباهاً مرتكب قتل نفس شوند.
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل ناخوش خر خورده


يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيم‌باشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريض‌هايش مي‌برد. يك روز كه جناب حكيم‌باشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است.

البته پسر حكيم كه جوان بود و بي‌تجربه حساب دستش نبود و نمي‌فهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيم‌باشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب مي‌دونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟»

دور و بری های مريض كه منتظر چنين حرفي نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از ميان آنها يكيشون با من و من گفت: «نه خير ناپرهيزي نكرده، نگذاشتيم ناپرهيزي كنه» اما حكيم‌باشي با خاطرجمعي فراوان خيلي قرص و محكم جواب داد: «نه خير، حتماً ناپرهيزي كرده اگر ناپرهيزي نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بريده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكيم‌باشي كار خودش را كرد و يكي از كسان بيمار با لحني كه پشيماني و عذرخواهي ازش مي‌باريد گفت: «تقصير از ما شد كه روبه‌روي او خربزه پاره كرديم. او هم چشمش كه ديد دلش خواست، ديديم مريضه گناه داره، ما هم يك قاشق نازك بئش داديم».

پسر حكيم وقتي كه ديد همه با تعجب و تحسين به باباش نگاه مي‌كنند با غرور فراوان سراپاي پدرشو ورانداز كرد و باطناً خيلي خوشحال شد كه همچي پدري داره... اما از وقتي كه همراه پدرش به عيادت مريض مي‌رفت گرچه خيلي شگردها ازش ديده بود ولي اين يك چشمه را دفعه اول بود كه مي‌ديد.

وقتي بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكيم‌باشي با اصرار و سماجت از باباش خواست تا اين راز مگو را بهش بگه. حكيم‌باشي هم بادي به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه ميگم هرو مي‌ريم عيادت مريض حواست را جمع كن براي همينه.

مگه نديدي وقتي كه داشتيم مي‌رفتيم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربوزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادي و حال مريض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به اين ور و آن ور اتاق و حياط نگاه كن. اگه يه دونه اناري يا يه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مريض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مريض نا پرهيزي كرده».

مدتي از اين مقدمه گذشت و يك روز حكيم ‌باشي زكام سخت شد و ده روزي توي خونه افتاد و حكيم ‌باشي به اين خيال كه پسرش هم فوت و فن كار را ياد بگيره هم مريض‌هاش به سراغ حكيم ديگري نروند او را سر مريض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا يك روز اومدند دنبالش و بردنش به عيادت يك مريض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عيارت مريض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهاي بابا را درآورد و آخر سر بادي به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» يكي از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ايم، شما هرچي گفته‌ايد ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام داديم»

پسر حكيم‌باشي با اوقات تلخي و بد لعابي ناشيونه فرياد زد: «نه خيز ناپرهيزي كرده... حتماً ناپرهيزي كرده نه خير همينه كه ميگم». خوشمزه اينكه هرچه بستگان بيمار بيشتر انكار مي‌كردند پسر حكيم‌باشي اصرارش بيشتر مي‌شد و از حرفش برنمي‌گشت به‌طوري كه سماجت و پافشاري او دور و بري‌هاي مريض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اينجا رسيد كه فرياد زد: «نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده!... نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده كه اينجوري حالش بد شده» همين كه پسر حكيم‌باشي گفت خر خورده كه اينجوري حالش بد شده طاقت جمعيت طاق شد و بي‌اختيار زدند زير خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غيبش زد.

حكيم‌باشي وقتي فهميد آقازاده چه دسته گلي به آب داده دوبامبي زد توي سرش و پرسيد: «از كجا به فكر خر خوري مريض افتادي!؟» بيچاره خنگ بيهوش گفت: «وقتي از تو حياط رد شدم ديدم يه پالون خر كنج حياط گذاشته‌اند. خيال كردم خر خورده...!!»
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 581
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

هارون‌الرشيد مردي بود ظالم و اذيت و آزارش به مردم زياد. به همين جهت بهلول از كارهاي او خيلي ناراحت بود و گاهي نمي‌شد كه كسي خنده او را ببيند. يك روز هارون علت ناراحتي او را پرسيد ولي بهلول جواب نداد تا اينكه هارون شخصي را انتخاب كرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اينكه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را ديدي بيا به من بگو و صد درهم از من جايزه بگير». آن شخص تا چند روز همه جا ناظر كارهاي بهلول بود ولي نتوانست خنده او را ببيند تا اينكه يك روز بهلول دم دكان قصابي ايستاد و خيره‌خيره داخل دكان را تماشا كرد. درضمن نگاه كردن لبخندي بر روي لبش نشست. مرد فوري به حضور هارون رفت و هرچه ديده بود بيان كرد. هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دكان قصابي چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خيلي نگران بودم كه روزي با اين كارهايي كه تو مي‌كني مرا هم به آتش خودت بسوزاني ولي حالا فهميدم كه ـ بز را به پاي خودش مي‌آويزند، ميش را به پاي خودش».

منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 14 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب بوی کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری که بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ پول دود کباب را که خورده‌ای بده! از قضا شیخی از آنجا می‌گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند که او را رها کند.
ولی مرد کباب فروش می‌خواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می‌دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین می‌انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان شاهزاده و ازدواج با دختر فقیر

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد….

ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان نصیحت جالب و زیبای خرکی

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن

ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی :

مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! وثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست

روزگاری یک مرد کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس میداد.
کشاورز قصه ما دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس دهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد…
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است… و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
داستان زیبای پیرمرد خاص



پیرمردی ۸۵ ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ۷۰ ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است.پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، با شور و اشتیاق فراوان گفت:خیلی دوستش دارم به او گفتم: ولی شما که هنوز اتاق تان را ندیده اید! چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.
او گفت: به دیدن و یا ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام. این که اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم، به مبلمان و دکور و … بستگی ندارد؛ بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم.
این تصمیمی است که هر روز صبح، زمانی که از خواب بیدار می شوم می گیرم. من دو کار می توانم بکنم:یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت های مختلف بدنم را که دیگر خوب کار نمی کنند بشمارم، یا این که از بر خیزم و به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم.
هر روز، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام، تمرکز خواهم کرد.هرگز فراموش نکن که برای شاد زیستن باید قلبت را از نفرت و کینه خالی کنی، ذهنت را از نگرانی ها آزاد کنی، ساده زندگی کنی، بیشتر بخشنده باشی و کمتر انتظار داشته باشی.

ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
۱۰ داستان خیلی کوتاه ولی جالب و خواندنی
 
۱ - جوجه ها سر سفره ناهار گفتند: آخرش کبدمون از کار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشک جمع شد و به فکر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.
۲ - مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت، کودک باز هم گریه کرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد، کودک خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»
۳ - از صبح تا شب سیب می خورد،هر سیب که تمام میشد سریع به سراغ سیب دیگری می رفت،تنها امیدش پیدا کردن یک کرم سیب دیگر بود … اما ناگذیر با یک کرم دندان ازدواج کرد!
۴ - هر چقدر به دوستانش گفت این کشتی من سی- ۱۳۰ و توپولف نیست، فایده نداشت، دیگر دوستانش سوار کشتی اش نمی شدند … و به همین دلیل بود که کارتون یوگی و دوستان یک دفعه و ناگهانی تمام شد.
۵ - دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید که دیگه بالا رفتن از پله ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»
۶ - پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»
۷ - تخته پاک کن گفت:« الآن تو را پاک می کنم.»، اما تنها کاری که کرد این بود که همان چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.
۸ - دماغش را عمل کرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ کوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود که عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!
۹ - مگس کش سوسک رو کشت، اما هیچ کس او را به خاطر سوء استفاده از اختیاراتش محاکمه نکرد.
۱۰ - تمام پل های پشت سر رو خراب کرده بود، عادتش بود که از هر پلی که رد میشه اونو خراب کنه و برای برگشتن از هواپیما استفاده کنه!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب شهامت گذشتن از گردوها

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.”
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.”
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.” این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.


ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 603
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 خرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ماجرای طلاق!!

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد،
به شرط و شروط ها! زن مشتاقانه انتظار می‌کشد، تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.
زن با کمال میل می‌پذیرد.

در دفتر خانه مرد رو به زن کرده و میگوید: حال که جدا شدیم.
تنها به یک سوالم جواب بده.
چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن
حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی؟
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت: آری
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.
از اینجا یک راست میرم محضری که با او وعده دارم، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.
نامه‌ای در کیفش بود با تعجب بازش کرد.
خطّ همسر سابقش بود که نوشته بود: „فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر”
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت.
منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.
شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.
این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد
تا مردان گرفتار را از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات دهد!!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 خرداد 1395 | نظرات ()